« سن عاشقيبدهكار باش؟؟؟ »

بيشتر روزهاي كردستان را در مريوان بوديم.آنجا هيچ چيز نبود.روي خاك مي خوابيدم.خيلي وقت ها گرسنه مي ماندم و غذا هم اگر بود ،هندوانه و پنير.خيلي سختي كشيدم.يك روز بعد از ظهر تنها بودم روي خاك نشسته بودم و اشك مي ريختم كه مصطفي سر زده آمد.دو زانو نشست و عذرخواهي كرد و گفت:«من مي دانم زندگي تو نبايد اين طور باشد،تو فكر نمي كردي به اين روز بيفتي.اگر خواستي ،مي تواني برگردي تهران ،ولي من نمي توانم.اين راه من است».گفتم:«مي داني بدون شما نمي توانم برگردم».گفت:«اگر خواستيد بمانيد،به خاطر خدا بمانيد،نه به خاطر من.(شهيد چمران از زبان همسرش غاده)

 


موضوعات: زندگینامه
   پنجشنبه 31 خرداد 1397


فرم در حال بارگذاری ...

جستجو
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31