بيشتر روزهاي كردستان را در مريوان بوديم.آنجا هيچ چيز نبود.روي خاك مي خوابيدم.خيلي وقت ها گرسنه مي ماندم و غذا هم اگر بود ،هندوانه و پنير.خيلي سختي كشيدم.يك روز بعد از ظهر تنها بودم روي خاك نشسته بودم و اشك مي ريختم كه مصطفي سر زده آمد.دو زانو نشست و عذرخواهي كرد و گفت:«من مي دانم زندگي تو نبايد اين طور باشد،تو فكر نمي كردي به اين روز بيفتي.اگر خواستي ،مي تواني برگردي تهران ،ولي من نمي توانم.اين راه من است».گفتم:«مي داني بدون شما نمي توانم برگردم».گفت:«اگر خواستيد بمانيد،به خاطر خدا بمانيد،نه به خاطر من.(شهيد چمران از زبان همسرش غاده)

 

موضوعات: زندگینامه
[پنجشنبه 1397-03-31] [ 10:55:00 ق.ظ ]