داستان دعا و لبیک خدا | ... | |
مردی بود عابد و همیشه با خدای خویش راز و نیاز می نمود و داد «یا الله یا الله» داشت.روزی شیطان بر او ظاهر شد و وی را وسوسه کرد و گفت:ای مرد،این همه که تو گفتی «یا الله یا الله».سحرها از خواب خوش گذشتی و بلند شدی و با این سوز و درد،هی گفتی«یا الله یا الله» آخر یک مرتبه شد که پاسخی بشنوی؟تو اگر در خانه ی هر کس رفته بودی و این اندازه ناله کرده بودی،لااقل یک مرتبه جوابت را داده بودند. این مرد دید ظاهرا” حرفی است منطقی! و لذا در او موثر افتاد و از آن به بعد دهانش بسته شد و دیگر « الله الله» نمی گفت. در عالم رویا هاتفی به او گفت:تو چرا مناجات خودت را ترک کردی؟ پاسخ داد: من می بینم این همه مناجات که می کنم و این همه درد و سوزی که دارم، یک مرتبه هم نشد در جواب من لبیک(پاسخ) گفته شود. هاتف گفت: ولی من از طرف خدا مامورم که جواب تو را بدهم؛ همان الله تو لبیک ماست آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست
یعنی: همان درد و سوز و عشق و شوقی که ما در دل تو قرار دادیم،این خودش لبیک ماست.
[دوشنبه 1393-10-01] [ 12:22:00 ب.ظ ]
لینک ثابت |