عبور ثانيه ها،تيك تيك عقرب هاي ساعت مرا به نيمه ماه شعبان نزديك مي كند…واژه غريب آشنايي در گوشم زمزمه ميشود.«انتظار» سه شنبه اي ديگر و نواي«اباصالح التماس دعا»….امروز دعاي عهد طنين ديگري داشت گويا از غربتي ديگر حكايت مي كرد …و دوباره خجالت كشيدم از اينكه هستم ولي منتظر نيستم …يادم نمي رود مادربزرگ كه منتظر دايي بود(12 سال انتظار كشيد و آخر استخوان هاي دايي شهيد امد) هر روز حياط خانه و دم در را آب و جارو مي كرد و مي گفت :شايد امروز مسافرم بيايد…….هر روز عادت هميشگي اش بود.يادم نمي رود پدر بزرگ پنجره را باز مي كرد و مي گفت: دل را آب و جارو كن زن! دل …..              

و من حتي يكبار دل را آماده انتظار نكردم …..

موضوعات: زندگینامه
[سه شنبه 1397-01-28] [ 09:17:00 ق.ظ ]