« موعظهآیتـ الله جوادی آملی ؛ »

سالها دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند.
یک روز به خاطر یک سوء‌تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ‌تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید.
نجـار گفت:"من چند روزی است که دنبال کار می‌گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده‌کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟”
برادر بزرگ‌ جواب داد: “بله، اتفاقا من یک مقدار کار دارم.
به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن. آن همسایه در حقیقت برادر کوچک‌تر من است.
او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد و وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. حتما این کار را به خاطر کینه‌ای که از من به دل دارد، انجام داده است. در انبار مقداری الوار دارم، از تو می‌خواهم تا بین مزرعه من و برادر کوچکم حصاری بکشی تا دیگر او را نبینم.”
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه‌گیری و اره‌کردن الوار.
برادر بزرگ‌ به نجار گفت: “من برای خرید به شهر می‌روم، اگر وسیله‌ای نیاز داری بگو تا برایت بخرم.”
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: “نه، چیزی لازم ندارم.”
هنگام غروب وقتی برادربزرگ به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود.
نجار به جای حصار، یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک‌تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادر بزرگش دستور ساختن آن را داده است.
از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او بخاطر آن سو تفاهم و برای کندن نهر معذرت خواست.
دوباره هردو برادر به زورهای خوش دوستی برگشتند.
برادرها نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
نزد او رفتند و و بعد از پرداخت مزدش و تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان آنها باشد.
نجار گفت: “دوست دارم بمانم ولی پل‌های زیادی هست که باید آنها را بسازم.


موضوعات: نکات اخلاقی
   شنبه 1 آبان 1395


فرم در حال بارگذاری ...

جستجو
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31