داستان های آموزنده از آیتالله مجتهدی تهرانی ( رحمَهُ الله ) | ... | |
نمایش فیلمی از سِر خدایک روزی حضرت موسی کلیم(ع) برای مناجات به طور رفته بود، به خدا گفت: خدایا یک سِرّ از اسرارت را به من نشان بده. خدا فرمود: موسی، برو کنار فلان چشمه بنشین ببین چه میبینی. رفت نشست و دید یک سواری آمد. پیاده شد و یک آبی به سر و صورتش زد. یک کیسه پول داشت، یادش رفت ببرد، کیسه پول را گذاشت آنجا، سوار اسب شد و رفت. یک بچهی ده یا پانزده ساله آمد و دید یک کیسه پول آنجاست. برداشت و رفت. حضرت موسی هم دارد تماشا میکند. از آن طرف، سواره یک دفعه یادش آمد که ای وای، من یک کیسه پول داشتم، یادم رفت بیاورم. برگشت دید یک پیرمرد نابینایی آنجاست. پسر نیست، ولی یک پیرمرد نابینایی آنجاست. گفت: پیرمرد این کیسه پول مرا ندیدی؟ گفت: نه. اظهار بی اطلاعی کرد. گفت من نابینا هستم. مال تو را برنداشتم. زد و با شمشیر پیرمرد را کشت. گفت: تو برداشتی من همین الآن رد شدم از اینجا کس دیگری نبوده. حضرت موسی گفت: خدایا! این پیرمرد بی گناه کشته شد، اما پولها را آن بچه برد. قصه چیست؟ خطاب رسید که این سوار که پولهایش را جا گذاشت. یک موقع پدر این بچه برایش کار کرده و همان مقدار پول بابای این بچه را خورده بود، حالا این پول نصیب بچهاش شد. آن پیرمرد هم که دیدی کشته شد، یک موقع پدر این سوار را کشته بود و خود سوار هم نمیدانست که قاتل پدرش این است. اصلاً نمیدانست. خیال کرد پولها را برداشته؛ به هوای این که پولها را برداشته، او را کشت. آنقدر گرم است بازار مکافات عمل بی دیده گر بینا بود هر روز روز محشر است برگرفته از سخنرانی شهریور 84
[یکشنبه 1392-05-27] [ 07:09:00 ب.ظ ]
لینک ثابت |