روی شیشه نوشته ” قیمت ها شکسته شد ” ما پشت ویترین صف می کشیم تا شاید کلاهی یا پیراهنی را ارزانتر از آنچه می ارزد بفروشند ، صف میبندیم . از هر کدام دو تا می خریم برای روزهای مبادایی که گاهی اصلا نمی آیند.
مردی گنجی را حراج کرده است . گنجی را بی بها می فروشد.گفته لازم نیست چیزی بدهید یعنی اگر گفته بود لازم است ، ما چیزی در خور این معامله نداشتیم . گفته فقط ظرف بیاورید. ظرف!
حجمی که در آن بشود چیزی ریخت. گنجایش گنج . هیچ کس نمی آید . هیچ کس صف نمی بیندد. مرد فریاد می زند ” کیلاً بغیرٍ ثمنٍ لو کان لهُ وعاءٍ “بی بها پیمانه می کنم اگر کسی را ظرفی باشد ” وظرف نیست و گنجایش گنج در هیچ کس نیست.
ما از کنار این حراج بزرگ ، خیلی ساده می گذریم و می دویم سمت جایی که جورابی را به نصف قیمت معمولش می فروشند. ظرف های ما ، این دل های انگشتانه ای است. چی در آن جا می شود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد ؟ ما به اندازه یک پیاله گندم عشق هم جا نداریم. کف دستی دانایی اگر در ما بریزند پر می شویم. سرریز می شویم و غرور از چشم ها و زبان هایمان بیرون می تراود.
با ما چه کند این مرد که گنجی را حراج کرده است؟
گم شده ایم. سرگردان در کوچه های زمین ! نشانی در دست ، مبهوت به تمام درهای بسته نگاه می کنیم. هیچ کدامشان شبیه دری نیستند که ما گم کرده ایم…………