کودکی با پاهای برهنه بر روی برف ها ایستاده بود و با نگاه همراه با حسرت و اندوه به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد و از سرمای زیاد می لرزید و پاهایش را از سرما روی زمین جابجا می کرد. خانمی در حال عبور او را دید و به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش. کودک که حالا احساس گرما می کرد و دیگر نمی لرزید و لباس های نوی خود را دو دستی بغل کرده بود ، پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه ، من فقط یکی از بنده های خدا هستم . کودک گقت: حدس می زدم که با خدا نسبت داشته باشید.

موضوعات: معرفی اساتید
[چهارشنبه 1393-04-04] [ 09:37:00 ق.ظ ]